غزل زیر با الهام از غزل زیبای ترکی عارف و حکیم سخن آفرین ، مولانا محمد فضولی است امید مورد پسند دوستان ادیب و خوش ذوقم قرار گیرد .

 

 

 

 

 

آنکـه هـر لحظـه بِـرَنـگی ، قصـد جولان می کند

هر طرف جولان کند صد صیـد و قـربـان می کند

 

آنـکـه محـرومَـم نـمـود هـرلـحـظـه از بـزم وصال

غـیـر را هـر شـب کنارِ خویش ، مهمان می کند

 

آنـکـه هـر لحظـه بـه تـیـغ رشک ریـزد خون من

مِی خـورد بـا غیر و سیـرِ، باغ و بستان می کند

 

هــر شـبـی بـِـشنـیـد ، داد و نــالــه و افـغــان مـن

ای دریغ هـیـچَـم نگفت ، آن کیست افغان می کند

 

هـر زمان خـواهـد که نومیـدم کنـد ، خاطر پـریـش

پـیـش جـمـع دوسـتـان ، زُلفش پـریشان می کند

 

یـارِ دُشـمَـن خـویِ مـن ، قـصـدِ هـلاکـم کرده باز

گـریـه هـای زارِ مـن ، او را چـه خـنـدان می کـنـد 

 

دردعـشـق وعـاشقی درمان هردرد وغمی است

عـشـق را نـازم کـه هـر دردی و درمـان می کند

 

صـبـر کـردم طـعـنـه هـای زاهـد ظاهـر پـرسـت

قـدرت صـبـر است هـر کافـر ، مسلمان می کند

 

نـا تـوانـم سـاخـتـه ایـن دردِ هـجـرانش ، عـزیـز

درد هـجـران را فـقـط خـوابـسـت درمان مـی کند

 

شاعر از شعر فـضـولی ، گیرد ایـن الـهــام هــا

او نــدارد تـرسـی از اقـرار و اذعـان مـی کـنــد

 

ذاکـر از عـشـق تـو دارد زخـم هـای بـی شـمـار

تـا نـبـیـنـد مُـدعـی ، از دیــده پُـنـهـان مـی کـنـد

 

شعر از ذاکری


لازم به توضیح است برای اینکه ابیات و مصراع ها از نظر مفاهیم نزدیک به شعر مولانا فضولی باشد ناگزیر بودم ترتیب خاصی را رعایت نمایم . بعنوان مثال درمان درد هجران ، وصل هست و ایشان تعبیر خواب را بکار می برند برای همین بنده هم دقیقاً سعی کردم از همان واژه استفاده کنم . البته می شد با کمی تغییر به این شکل نیز نوشت : (غیرِوصل ، خوابست دردم را که درمان می کند ) با سپاس از دوستان نازنینم .

 

 

چیست مقصودت از این آزار ، عاشق کیش را

گـردنـم مـفکـن خـدارا ، هِـی گـنـاه خـویـش را

 

عـهـد بـشـکستی و مـا را ، بـی وفـا پـنـداشتی

سُست عهدا دور کن ، این فکر بد ، اندیش را

 

زخم ها خوردم من ازآن  ناوک چشمان مست

کِی شَـوَد مـرحـم نهی این سینـۀ ، پر ریش را

 

مـسـتی چَـشمان تـو،  سودای دل مشکل نمود

غـیـرِ جـان نَـبـوَد بـهـائـی ،تا دهد درویش را

 

هر که را در سر بود سودای عشق و عاشقی

بایدش باهم کشد صد نوش وهم ،صد نیش را

 

ذاکـر از بـهـر تـو جانا ،  قصه ها  دارد بسر

کـو مجالی تـا کُـنَـد اِقـرار ، عشـق خویش را

 

 

شعر از ذاکری

 

مگـر حـال مـرا از رنگ رخـسـارم نمی خوانی ؟

بـیـا ای جـان شیـرینم ، کـه دردم را تـو درمانی

 

خـدا را شـکـر پیغامـم ، گرفـتـی سخـت خندیـدی

مـرا ایـن بـس بُـوَد حـتی ، اگـر چشـمم بگریانی

 

مگـر گم بـوده ام اکـنـون ، مـرا پـیـدا کنی جـانـا

چو «سایه » در برت بودم ولی مخفی و پنهانی

 

اگـر لـب واکنی ای گـل ، گـشایـم پـر بـسـوی تـو

فِتَـم پروانه سان پایت ، توشمعی من چو قربانی

 

بـیـا بنشین دمی در بَر، بگویم شرح هجـران را

مگـر این آتش هجران به وصل خویش بنشانی

 

بگـفـتی منتـظـر هستی که گویم شـرح حالـم را

چگویـم ؟ در حضور تو، شـود زایـل غمم آنـی

 

اگـر چـه دیـر آوردم بکـف ای مـاه عـالـم تـاب

ولی آسان نخواهی شد زکـف ، ای مـاه کنعانی

 

طلای پاک را حاجت ، چه باشد برسیـه خـاکی

بـبـر ذاکـر نـیـاز خـویـش ، بـر درگـاه یـزدانی

 

شعر از ذاکری

 

 

شـب هجـران و اشـک بـی امـانم

فـضــا آکــنــده  از ،  آه  و  فـغـانـم

 

کـنـون ماندم که ایـن الباقی عـمـر

بـه تنهـائی بـه پایان چـون رسانم

 

رفیقان یـک بـه یـک  رفتند  یـا رب

عـنایـت کن ، رسـان بـر دوستانم

 

بـه هـر سـو بنگرم دشـت مشوّش

نشد یک جای خوش ، منزل نشانم

 

نصیـبـم زیـن جهـان دلواپسی بود

نـدارم خـاطـر خـوش زیـن جهانم

 

هـمـه گـویـنـد بـس کن عاشقی را

ولی تـا عـشـق بـاشـد مـن جـوانم

 

اگـر ذاکـر بـراه عـشـق جـان داد

چـرا مـن غـافـل از این ره بمانم

 

شعر از ذاکری

 

 

بـه کـوی مـا گـذر مـاه خـوش لـقـا نمی افـتد

بـه سـوی مـا نـظــر یـار بـی وفـا نمی افـتد

 

بـه غـیـر غـم کـه بنازم به عهـد و سـوگندش

کـسـی بـه یـاد مـنِ زار و  مـبـتـلا نمی افـتـد

 

اگـر چـه پـیـرم ودرمـانـده ، درطـریـق وصـال

دلم ، جوان و قوی پنجه است زپا نمی افـتد

 

اگرغزال غزل ازغمش سُرَد بدام ،چـه سـود

کـه آن غزال غزل خوان به دام ما نمی افـتد

 

بـگـو بـه  ذاکـر نـازک  خـیــال خـوش بـــاور

دگـر بـه دام مـن و تـو ،  هـمــا نـمـی افـتـد

 

شعر از ذاکری

ای بی خبر از حـالـم ، دریـاب مرا گاهی

یک چنـد بـه دیـدارم ، از لطـف بیا گاهی

 

من در پَـسِ ایـن خـانـه ، زنـدانی غمهـایم

بـاز آ و رهــایـم کـن ، از راه وفــا گـاهی

 

مشتاقی دیدارت ، برد از کف من صبـرم

بر عاشق خـود جـانـا ، رحمی بِـنـما گاهی

 

بـاز آ و بـرم بنشیـن ، ای یـوسـف کنعـانم

این کلبه احزان را، پر کـن ز صفـا گاهی

 

نِی خواب بچشم آید بینم رخ تو در خواب

نِی چهره برافروزی چون ماه مـرا گاهی

 

ایـن گـریـه و زاری هـا ، آخـر بـه چـکـار آید

دستی بسرم بـرکش ، برگرد ز جفا گاهی

 

ذاکرشب هجران راسخت است سحرکردن

با چشم تَری برخوان ، ذکری و دعا گاهی

 

شعر از ذاکری

شـد نـصـیـبـم ز تـو ایـن ، دیـده خـونـبـار مرا

مـی کـُـشَـد آخــرِ کــار ، حـســرت دیـدار مرا

 

مـن نگویم کـه رهـایـم کـن از ایـن کـنـج قـفس

لِــیـک از بـهــرِ خــدا ، کــم بـِده آزار مـرا

 

گرتوخوش باشی ازاین گردش دوران کافیست

بـه جـهـنـم کـه کِـشَـد ، هِـجـر تـو بـر دار مرا

 

هـر طـرف می نـگـرم ، سـایـه یـک تنهائیـست

جز غمت نیست کسی ، مونس و غمخوار مـرا

 

دیدن دشت و دمن ، یک دل خوش می خواهـد

رفـتـه از خـاطــر دل ، چـهــره گـلـزار مـرا

 

ای دل از بـهــر خـدا ، این همه بیهوده مَگـَرد

هـمـچـو پروانه سَرِ ، هر که کرد ، خوار مرا

 

ذاکـر از درد تـو ، چون مـار بخود می پیچـد

محرمی نیست خـدا ، غمـخـور و تیـمـار مرا

 

شعر از ذاکری

دیشب به اشک چشم خویش،راهی به دریا می زدم

بـا  آه پــر سـوز  و  شــرر ،  آتـش بـه صـحـرا می زدم

 

در  فـرقــت  آن  مـاهــرو ، بــا  غـم  نـشـسـتم روبــرو

خـون از دو چشمم در صـبـو، بـا مـی به یکجا می زدم

 

شعر از ذاکری

برای مخاطب خاص

 

گـلـی ؟! مـاهـی ؟!  نــه  ،  آفـتــابـی

که هـر سه هستی و ، دردا سـرابـی

 

شـراب از تـو بـگـیـرد  رنـگ  مـسـتـی

چه می نوشی؟ که خود عین شرابی

 

شعر از ذاکری

مـدتـی بـاشد  کـه حیرانم ، نمی دانم چرا 

بـی جـهـت ویـران ویـرانـم ، نمی دانم چرا 

 

چـشـم بـر در دوخـتــم ، در انـتـظار دیدنت 

پشت در پنهـان و گریـانـم ، نمی دانم چرا 

 

شعر از ذاکری 

تورکجه بیر غزل

 

قیش گَلسه نئجه گولدن اثر، بـاخچادا قـالـمـاز

عشقین تـاغینا لطمه یئته، میوه ده سالماز

 

بولبول گوله مـاییلدی جیهاندا، نه‌یه لازیم

گول عیـشوه ائـدَر عؤمرو قَـدَر، نازی آزالماز

 

سـروِ چَـمـَنیـن رنگی یـاشیل تا کی یاشارکَن

آزاده ایگید قانی آخـا، رنگی سـارالماز

 

آلچاقلاریلان دور اوتورماق، شـأن گتیرمَز

هر کیم کی قالاق اوسته چیخا، باشی اوجالماز

 

خیدمت ائله مک اَمـرِ شـریـعـتدی عزیزیم

دوست دوستا اگر خیدمت ائده، باشینا چالماز

 

هـر کیمسه جیهاندا اورگی بوشـدو حَسَددَن

شـاداب و طـراوتلی یاشار، اصلی قوجالماز

 

قلبی قارانین گونو قارا، بختی قارایمیش

شئیطاندان اوزاق هر اولانین قلبی قارالماز

 

دوشمن وورا گَر مین یارا، تئز یاراسی توخدار

دوست وورسا اگر، بیر بالاجا یاره، ساغالماز

 

دوزدور کـی قـناعـت ائله مک یـاخچیدی آمّا

جمع ایچره آدام خشله‌یَر ، آمّـا دا سوزالماز

 

چوخداندی منی ای قارا گوز ، گوزدن آتیب سان

بو قایدادی، هئچ بی وفا، یارین یادا سالماز

 

ذاکر اورَگین وئردی سنینچون، بو جیهاندا

اهـل وفـانین بـاشی گئده، وئردیگین آلماز


.
شعراز ذاکری

 

آرام دلم  با تو عزیزم ، به سفر رفت

عمری که بدون تو گذشت حتم هدر رفت

 

ای لعبت شیرین دهنم باز مرا خوان

آیم به برت باز بگویم چه به سر رفت

 

شعر از ذاکری برای تو 

رفـتــم امّـا رفـتـنـم ، از روی دلخواهـی نـبــود

غیـر رفـتـن پیش رویـم ،عشق من راهی نـبـود

 

سـیـل اشکـم پشت دیـده ، آه هـا  سـد کرده بـود

گـر کنون بشکسته سـد ، بـر سینه ام آهی نبـود

 

غـم فـرو می ریـزد از دیـوارودر، بـر سرمرا

هـر چه گشتم تا بگویـم درد خود ، چاهی نبود

 

بـی کسی های مـرا جـز غـم ، نمی دانـد کسی

غـیـر آغـوش غـمـت ، جا نـا پـنـاگـاهی نـبـود

 

گر هـمـه شب تا سحر سوزد ببالین شمع جان

تـیره بختی را نگر ، یک شب مرا ماهی نبود

 

نـا امـیـد از خـویـشـتـن ، در انتهـای زنـدگـی

گـوئـیا ایـن شـام یـلدا را ، سحـر گاهی نـبـود

 

ذاکرا ! از ناله و نـفـرین شـب ، پـرهـیـز دار

کار تقدیـر است ورنـه قصد بد خواهی نـبـود

 

شعر از ذاکری

 

حادثه بودن توست

پُر از حادثه کن مرا...!

"صبا کوشکی"

حوابيه:

حادثه بودن تو نبود

حادثه چرخش چشمان تو بود

هنگام عبور رهگذري با لبخند

حادثه بارش برف بود

از ابر نگاه تو

در چله تابستان عشق

هنوز غنچه يخ زده

بر لب

مرثيه مرگ عشق مي خواند

حادثه نه آمدن تو بود و نه رفتن تو 

حادثه زمین خوردن من بود 

در حضور هزاران تماشاگر 

و در میان خنده های ممتد آنان 

و همراهی تو با تماشگران 

چقدر طبیعی بازی کردی 

حادثه مرگ عشق بود 

در پستوی قلب من 

بر تابوت مرده چوب مزن 

بعد از سالها 

جز پوسیده اسخوانی نخواهی یافت 

 

 

شعر از ذاكري

 

تو رفتي

اما چه بي صدا

چه بي خبر

سردي هوا بهانه بود

پرندگاني كه كوچ را بلدند

منتطر تغيير نمي مانند

رفتني ها بايد بروند

امروز نه فردا

فردا نشد پسين فردا

سردي هوا بهانه بود

تو هواي تازه مي خواستي

كاش مي ماندي

من تازه از هرم نفسهاي تو گرم مي شدم

من تازه از عطر تن تو سرمست مي شدم

بودن تو در كنار من

فصل سرايش عاشقانه هاي من بود

صداي قهقه خنده هاي تو

زيباترين ترانه سكر آور من بود

ولي دريغ

هوا را بهانه كردي و رفتي

من ماندم و بغضي سنگين

من ماندم و حسرتي جانسوز

من ماندم و اشكهاي بي بهانه

من ماندم و جاي خالي تو

من ماندم و آهي ممتد كه رسوايم مي كند

من ماندم و دستهاي خالي كه هنوز بوي تو را مي دهند

من ماندم و شانه هاي خاليم كه روزي بستر صورت ماه تو بودند

من ماندم وعمری در بدری

من ماندم و سؤالی بی جواب

راستی هوا خیلی سرد بود ؟

شعر از ذاكري

چه شود تو را به اشارتي ، دل ما ز غصه رها كني

نسزد تو را به من غمين ، كه هزار جور و جفا كني

 

ز پي كه ميروي آنچنان ، تو عنان كشيده بشب نهان

كه بُوَد عيان مه بي نشان ، بَرِ ما به پرده چه ها كني

 

ذاكري

سـال هـا  رفـت ولـي ، يـاد تـو از يـاد نرفت

از تو چون من بكسي ايـن همه بيداد نرفت

 

نشناسيـم كـسـي را چـو مـن خانه خراب

شـادمـان آمـده از كـوي تـو ، نـاشاد نرفت

 

شعر از ذاكري

«عمريست كه مي بازم و يك برد ندارم

امـا چـه كـنـم عاشق ايـن كهـنـه قمارم»


اين بيت از آقاي اردلان سرافراز مي باشد كه آقاي معين بصورت ترانه خواندند البته شعر جناب اردلان بصورت ترانه و مثنوي مانندبوده بنده با اضافه كردن چند بيت در قالب غزل در آوردم كه اميددارد مورد قبول واقع شود .

«عمريست كه مي بازم و يك برد ندارم

امـا چـه كـنـم عاشق ايـن كهـنـه قمارم»


هرچند كه مِي نوشم ازاين ساغرگلگون

مسـتـم نكنـد بـاز همـش ، گيج و خمارم


بـردي زدلم ، صبر و قرار اي مه تابان

يـادي نـكـنـي از مـن و، از حال نزارم


گفتي كـه نـگريـم مـن و،  از درد ننالم

منع ام مكن اي دوست كه من ابربهارم


گفتي كـه بـرو طاقـت اين عشق نداري

جـانـا چه كنم ؟ بستـه دگر پـای فرارم

ذاكري

وقـتـی نمی آیـی گـلـم

 

وقـتـی نمی آیـی گـلـم ،  دل بـی قـراری می کند

در گوش من نِق می زند ، هِی آه و زاری می کند

 

وقـتـی نمی آیـی گـلـم ،  دنـیـا چـه دارد ارزشـی

گـل در کـنـار بـلـبـلان ، احسـاس خـواری می کند

 

وقـتـی نمی آیـی گـلـم ،  هر جا شـود رنگ خزان

بـاز آ  کـه  آن گـلـخـنـد  تـو  ،  کـار بـهـاری می کند

 

وقـتـی نمی آیـی گـلـم ،  غـم هم دچار غـم شود

نـازم بـه نـاز و قـهـر تـو ، الحق چـه کـاری می کند

 

شعر از ذاکری 18/3/97

 

ﺧـﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐُﺸـﻢ ﺍﯾﻦ ﺑـﺎﺭ ، ﻭﻟﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ

 ﺩﻟـﻢ ﺭﺍ  ﻣﯽ ﮐِﺸـﻢ  ﺑـﺮ ﺩﺍﺭ ، ﻭﻟﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ

 

ﺑـه دﻝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾـﻢ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮔـﺮ سوزی ﺯ ﺩﺍﻍ ﺍﻭ

ﺑﺴﻮﺯ ﺍﯼ ﺩﻝ ﺑﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﻧﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ

 

شعر از ذاكري

هـمه خُفتَند و مَنِ ، دِلـشـُده را خـواب نـَبُـرد

همه شب دیده من ، بَر فَلَک اِستاره شِمُرد

 

خـوابـم از دیـده چـنـان رفـت که هرگـز نـایـد

خـواب من زَهـرِ فـَراقِ تـو ، بِنـوشـید و بِمُـرد

 

دو بيت بالا از حضرت مولوی و دو بيت پايين از بنده

 

آنـچـه بـُردي تـو زِ ما ، صـورت مهـتاب نَـبُـرد

نَـسَـزَد اِي مَهِ خوبـان ، كـه همه كُـشتـه شِـمُـرد

 

دل چـُنــان رفـتــه زِ كَـف ، بـاز نـگـردد هـرگـز

يـا بـوصـل تـو رسـد ، يـا كه هَمان خواهد مُـرد

 

شعر از ذاكري

گـذری کـن کـه خـیـالـی شــدم از تـنهایی


من بـه جـان آمدم اینک تو چرا می نایی ؟

 

بيت بالا از عراقي و ادامه از بنده 

 

يـا اگـر نـيـست تـو را يـاد قـرار و عـهـدي


رسم خوبـان جهـان هست ، تـو هـم زيبايي

 

بـعـد ازايـن روي ز ديـدار نـهـان مي دارم


خـوش بُـوَد جـانـب اغـيـار نـظـر بـنـمـايي

 

منكه عـمـرم بسر آمـد بـره عشق تـو لـيـك


برحذر باش كه اين راه ، تو خوش پيمايي

 

گـر عـراقـي بـسـر زلـف تـو  دارد سـودا


ذاكـري را نـبـود ، شـوق دگـر سـودايـي

 

شعر از ذاکری 

 شعر بی عنوان


ای غمت شیرین تر از شهد و عسل بر جان من


مونـس شب های تـار و هـم نفس در خـان من

 

آرزویـم بــود یـک شـب ، بــاز مـهــمـانـم شــوی


آن نـشد امـا غمـت ، روز و شب است مهمان من

 

آنـچـنـان خـو کــرده ام بـا غــم ، تـو گـوئـی از ازل


من شدم چون جان او،او هم شده چون جان من

 

بـعـدِ عُـمـــری تــازه مـی سـازد غَـمَم را روزگــار


سـوی مـن مـی آورد ، عَـطــرِ گـل و ریـحـان مـن

 

ای بـهـار زنــدگـی ! در مـن شـکـفـتـن را مـجـوی


بـس بُـوَد چـون لالـه در آتـش ، لـب خـنـدان مـن

 

آسـمـان را گـو نـَبـارد بـعـد از ایـن بر کوه و دشت


سـیـل هـا گـشـتـه روان ، از دیــده گـریـــان مـن

 

هـر کـه ایـن شـعـر از زبـان مـن بِـخـوانَـد دانَـدی


بـوی هـجـران می دهد این شعر بی عنوان من

 

ذاکری از غم بسوزد روز و شب چون شمع و باز


بـر سـر نـاز است و راضی کِی شود جانـان مـن

 

شعر از ذاکری

حضرت مولانا می فرماید:

چون دانستم که عشق پیوست من است

وان زلـف هـزارشـاخ دردسـت من است

 

هـر چـنـد که دی ، مسـت قـدح می بودم

امـروز چـنـانـم کـه قدح مسـت من است

 

«مولانا»

بنده هم مصراع چهارم دوبیتی حضرت موالانا را که درآخر آمده مطلع یک دو بیتی قرار دادم که در زیر می خوانید امید دارد حق مطلب ادا شده باشد .

.
«امـروز چـنـانم که قـدح مست من است »

فـرمـان کواکـب همـه در دست من است

 

گـر نیست مرا دولت و مکنت غم نیست

زیـرا که بهای هر دو بر هست من است

 

شعر از ذاکری

 

ﺍﺯﻫﺮﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷُﺴﺘَﻢ ﺩﺳﺖ

ﻭﺯ ﺷﻬﺪ ﻟﺒﺖ ﺷﺪﻡ ﭼﻪ ﺷﻴﺪﺍ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ

 

ﻳـﻚ  ﻟـﺤـﻈـﻪ  ﺑـﻴـا  ﺍﻳـﻦ ﺩﻡ  ﺁﺧـﺮ ﺑـﻴـﻨـﻢ

ﻃـﻮﻟـﻲ ﻧﻜﺸـﺪ ﺍﺯﻳـﻦ ﻗﻔﺲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭَﺳﺖ

 

 ﺫﺍﻛﺮﻱ

دزديـده ﻧﻈـﺮ ﻣﯽ ﮐـﻨـﻤـﺖ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻧﺪﺍ ﻧﯽ


مـﻦ ﻋﺎﺷـﻖ ﭼﺸـﻤﺎﻥ ﺗـﻮﺍﻡ ﺍﯼ ﻣـَﻪِ ﺟـﺎﻧﯽ


ﺗﻮ ﻣﺴﺖ ﺟﻤﺎﻝ ﺧﻮﺩﯼ ﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﺩﻝ ﺍﻓﺮﻭﺯ


ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺩﻝ ﺷﺪﻩ . ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﭼﻪ ﺩﺍﻧﯽ


ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ﻋﺠﺐ ﺧﺒﻂ ﺑﺰﺭﮔﯽ


ﻧِﯽ ﻧِﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﮔﺮﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ


ﻋﻤﺮﻡ ﺑِﺴَﺮ ﺁﻣﺪ به ﺮَﻩِ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺍﻓﺴﻮﺱ


ﺗﻮ ﮔﺮﻡ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎ ﺩﮔﺮﺍﻧﯽ


ﻣـﺎ ﺭﺍ ﻧـَﺒـُﻮََﺩ ﻗـﺴـﻤـﺘـﯽ ﺍﺯ ﻧـﺎﺯ ﻧـﮕـﺎﻫـﺖ


ﻧـﺎﺯﺕ ﺑـﻪ رقـيـبـان ﻭ ﻣـﺮﺍ ﺩﺭﺩ ﻧـﻬـﺎﻧﯽ


ﺗـﻨﻬﺎ ﻧـﻪ ﻣﻨﻢ ﻭﺍﻟـﻪ و ﺷـﯿـﺪﺍﯼ ﻧـﮕـﺎﻫـﺖ


ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﺗـﻮ ﺍُﻓـﺘـﺎﺩﻩ ﺑـُﺘـﺎ ﺟـﻤـﻠـﻪ ﺟـﻬـﺎﻧﯽ


ﻗﺼﺪﯼ ﻧَﺒُﻮَﺩ ﺯﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻭ ﺷﻌﺮ ، ﻧﮕﺎﺭﺍ


ﺫﺍﮐـﺮ ﺷـﺪﻩ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺠﻬﺎﻥ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺧﻮﺍﻧﯽ


شعر از ذاكري

دو بیتی زیر از مرحومه فروغ فرخزاد

 

آنچـه دادم بـه او ، مـرا غـم نیست


حسرت و اضطراب و ماتم نیست

 

غیر از آن دل ، که پر نشد جایش


به خـدا چـیـز دیگـرم ، کـم نیست

 

و دو بیتی پایینی از بنده

 

غیـرِ هـجـر رخـش ، مـرا غم نیست


زیـن فزون تر ، ملال و ماتم نیست

 

هـر دلـی خـالـی از، مـحـبت اوست


گِل بُوَد ، گِل درین جهان کم نیست

 

ذاکری

می گریزم از تو و خود ، چاره ای جز این ندارم


نـاگـزیرم من بـه رفتن ، گـرچه در آیین ندارم

 

در سپهـر عـشـق بازی ، شــاهـبـاز عـاشـقـانـم


گرچه فرهـادم ولی، من طاقـت شـیرین ندارم

 

شعر از ذاکری

غزل دَردِ دوری بر گرفته از یک ترانه کُردی است که خانم کژه حوتا ( kazhe hawta )

خوانده است هرچند بنده کُردی بَلَد نیستم ولی چون زبان کردی آمیخته با ترکی و فارسی است

تا حدودی مفهوم مضامین را گرفتم و در قالب شعر زیربا رنگ و بوی عرفانی  در آوردم امید

که مورد پسند واقع شود. ضمناً واژه تالان = تاراج کردن می باشد که در زبان ترکی و کردی

کاربرد دارد . با تشکر


دردِ  دوری


دردِ دوری بس گران است دلبرا هجران بس است


هـمچـو پـروانـه در آتـش ، دیـده گـریـان بـس است

 

عـا قـبـت شـیـدا نـمـودی بـنـد گـان را ســر بـسـر


عـاشـقـان کـشـتی سراسر ، قتل مظلومان بس است

 

می رود خـون از دو دیـده در فـراقـت روز و شب


تـا سحـر با چـشـم گـریا ن ، ناله و افغان بس است

 

چـنـد ســوزی عـا شـقـا نـت را به جـرم عـاشـقـی


طاقـت و صـبـر و قـرارم رفـتـه و تاوان بس است

 

دیـن و دل تـالان نـمـودی بـا نگــاه مسـت خویش


دیـگـرم چـیـزی نـمـانـده دلـبـرا تالان بـس است

 

ذاکـرا ! دیـگـر نـشـایـد حـسـرت خـوبـان خـوری


خون دلها خوردن از جور نکو رویان بس است


شعر از ذاکری

زیبا رخ و زیبا قد و زیبا نگاهی


از دل دعایت می کنم من گاه گاهی

 

از من گذشته تا که شیدای تو باشم


تنها کِشَم در حسرتت از سینه آهی

 

من چون سحابی سوخته در آسمانها


تو آفتاب روشنی ، بهتر ز ماهی

 

تو چون گل خوش رنگ و بو اندر بهاران


من بلبلی پر ریخته ، گم کرده راهی

 

دیگر چه گویم از تو ای زیبای هستی


زیبد تو را بر ملک هستی پادشاهی

 

روزی اگر افتد گذر ، بر ما نظر کن


زیبا بود عکس مه افتاده چاهی

 

دیگر بس است و بیش از این تصدیع نگردم


گر چه سخنها دارم از بخت سیاهی

 

ذاکر حدیث حسن تو با ماه گوید


موران قناعت می کنند بر پرّ کاهی

 

شعر از ذاکری